پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
عروسی  بابا و مامانعروسی بابا و مامان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
مامان سحر مامان سحر ، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
بابا آرشبابا آرش، تا این لحظه: 38 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
عقد بابا و مامانعقد بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
ساخت وب سایت پرهامساخت وب سایت پرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

پرهام دنیای سحر و آرش

پرهام دنیای منی

دراوردن دندون 7 و 8

سلام عزيز مامان امروز شش روزه كه داري ميري مهد. امروزم ديگه ماماني نبردت بالا (اتاقت) خاله مريم بردتت بالا گفت ديگه از اين هفته شما ديگه بالا نياين خالها مي برنش و بايد عادت كنه .منم فينگيلمو دادم به خاله مريم تا ببرتت و وقتي ازم جدا شدي اولش گريه كردي ولي خاله يه خرده سرگرمت كرد و بردتت بالا و فكر كنم ساكت شدي ولي بعدشو نمي دونم خداكنه عادت كني و مامانيم استرس نداشته باشه . اين چند روزه كه همش دستت تو دهنت بود و اب دهنت هي مي ريخت و شبا تا صبح نق مي زدي چون دندوناي 7و8 داره در مي اد( دندوناي پايين )كه مي گن خيلي درد داره و دندون 5 كه كامل دراومده و دندون 6 اونم اومده بيرون مباركت باشه عزيزم .
30 فروردين 1393

دل نگراني يك مادر

سلام عزيز مامان امروز چهاره روزه داره ميره مهد همراه با گريه و بي قراري و ساعت 7 صبح با بابا آرش ميذاريمت مهد و برمي گرديم سركار .ماماني تو اين چند روز خيلي استرس و نگرانه و كمتر تو اين چند روز بهت سرميزدم تا بيشتر وابسته به مامان نشي و بعضي وقتا خيلي بي قراري مي كردي مي رفتم پيشت سر از پا نمي شناختي و خوشحال و خندون بودي و وقتي ناهارتو مي دادم و ميخوابوندمت و برميگشتم اداره .  تو خونه يه دقيقه ازت دور ميشم گريه مي كني و فكر مي كني تو محيط مهدي . عزيز مامان ببخش مامانو كه اين شرايط برات ايجاد كرده كه اول صبح ساعت 7 از خواب بيدارت كنم و ببرمت مهد بخدا مجبورم برم سركار و بعضي وقتا  آدما دل آدما رو مي شكونن با حرفا...
27 فروردين 1393

اولين مهد رفتن پرهام

سلام ماماني امروز شما يك سال و بيست روزته كه براي اولين براي بردمت مهد كه با محيط اونجا آشنا شي اول صبح با كلي وسايل رفتيم و بابايي ما رو برد كه خوشگلم خواب بود تو بغلم همين كه رسيديم و رفتيم تو اتاق مهد بيداري شدي و محل جديد رو ديدي اولش خوب بود و مربي مهد گفت مامان پرهام بره همين كه اومدم بيرون از اتاق فهميدي زدي زير گريه و خاله جونم تو راه بود مي خواست بياد پيشت منم نرفتم تا اينكه خاله اومد پيشت موند من رفتم اداره و بعد از چند ساعت خاله جون زنگ زد گفت مربي مهد مي گه ببرش خونه چون زده ميشه از مهد دو ساعت نشده بود رفته بودي مهد خاله جون بردتت خونه و مربي گفت روزهاي اول زودتر بايد بره خونه .خلاصه خيلي نگرانم كه از اين كه شما دير عا...
23 فروردين 1393

يك سالگي ، عيد93 ، اولين قدمها وماما گفتن و سيزده بدر پرهام

سلام ماماني امروز اولين روز كاريم و اومدم سركار بعد از دو هفته موندن پيش قند عسلم و تعطيلات عيد93و اين دو هفته كه پيش پسرم بودم خيلي خوب بود امروز كه پيشم نيستي دلم واست تنگ شده ماماني اولين تولد كه سه فروردين بود بهت تبريك ميگم و دومين عيدتو همچنين ايشا اله هميشه سالم و زنده باشي و هرچه قد پسرم بزرگتر مي شه شيرينتر و جيگر تر وشيطونتر ميشه پسرم 7 و 8 قدم مي تونه راه بره اولش وايميسه و بعد چند قدم راه ميره و مي افته و پسر مامان مي تونه بگه ماما وقتي خسته و خوابش مي آد مياد دنبالم و ماما مي گه و اين چيه گفتنش باحاله هرچيو ببينه مي گيه اين چيه و واسش بايد توضيح بدي . اولين سيزده بدر پرهام رفته بودكوهسار با خاله آزاده اينا كه بع...
16 فروردين 1393
1